سفارش تبلیغ
onUnload="window.alert('ممنون از بازدیدتون');">
سفارش تبلیغ
http://shabzade7.ParsiBlog.com
شخصی به خدا گفت: وقتی که سرنوشت را نوشتی پس چرا دعا کنم؟! خدا در جوابش گفت:از کجا میدانی که چه نوشتم؟ شاید نوشته باشم، هر آنچه دعا کند... 
قالب وبلاگ
لینک دوستان

لینک های مفید

وقتی قوها در اثر سیل در شهر ورچستر بریتانیا خیابان را با برکه اشتباه می گیرند





!


[ شنبه 92/2/21 ] [ 2:44 عصر ] [ ماندانا ] [ نظرات () ]

 
 

اینبار دزدان اطلاعات بانکی با مهندسین الکترونیک و کامپیوتر شریک شده و دستگاهی

 

 

را ابداع کرده اند تا بتوانند با خیال راحت رمز عبور کارت های بانکی مردم را به سرقت برند.

 

 

این دستگاه در واقع یک صفحه کلید است که روی صفحه کلید اصلی دستگاه خودپرداز قرار میگیرد و اطلاعات را در خود ذخیره میکند.

 

 

 

 


[ جمعه 92/2/20 ] [ 10:26 عصر ] [ ماندانا ] [ نظرات () ]

 


باب باتلر در سال 1965 در انفجار مین زمینی در ویتنام پاهایش را از دست داد؛ قهرمان جنگ شد و با استقبال رسمی به وطن بازگشت. بیست سال بعد او ثابت کرد که قهرمانی از قلب انسان نشأت می‌گیرد.

یک روز گرم تابستانی، باتلر در تعمیرگاهش، در شهر کوچکی در آریزونای امریکا، کار می‌کرد که ناگهان صدای فریادهای ملتمسان? زنی را از منزلی نزدیک کارگاهش شنید. صندلی چرخ‌دارش را به آن سو هدایت کرد امّا بوته‌های درهم و انبوه مانع از حرکت صندلی چرخ‌دار و رسیدن او به منزل مزبور میشد. از صندلی‌اش پایین آمد و روی سینه در میان خاک و خاشاک و بوته‌ها خزید؛ اگرچه سخت دردناک بود، امّا توانست راه خود را باز کرده پیش برود.

خودش تعریف می‌کند که، "باید به آنجا می‌رسیدم، هر قدر که زخم و درد رنجم می‌داد." وقتی باتلر به آنجا رسید متوجّه شد که دختر سه سال? آن زن به نام استفانی هینز به درون استخر افتاده و چون دست‌هایش را از بازو از دست داده امکان شنا نداشته و اینک زیر آب بی‌حرکت مانده بود. مادرش بالای استخرایستاده و سراسیمه و دیوانه وار جیغ میزد و فریاد می‌کشید. باتلر به درون آب شیرجه رفت و خود را به ته استخر رساند و استفانی کوچک را بیرون آورد و در کنار? استخر نهاد. رنگش سیاه شده و ضربان قلبش قطع شده بود و از نفس هم خبری نبود.

باتلر بلافاصله تنفّس مصنوعی و احیاء ضربان قلب را شروع کرد و مادر استفانی هم به آتش نشانی زنگ زد. به او جواب دادند که متأسّفانه پزشک‌یاران به دلیل تلفنی قبل از او، بیرون رفته‌اند. مادر نومید و درمانده باتلر را بغل کرده هق هق می‌گریست.

باتلر در حین تنفّس مصنوعی و احیاء قلبی به مادر درمانده امید می‌داد و اطمینان می‌بخشید و می‌گفت؛ "نگران نباشید؛ من دستان او بودم و از استخر بیرونش آوردم؛ حالش خوب خواهد شد. حالا هم ریه‌های او هستم؛ با هم از عهد? زندگی مجدّد بر خواهیم آمد."

چند ثانیه بعد، دخترک کوچک سرفه‌ای کرد و دیگربار نفسی کشید و قلبش به حرکت آمد و زد زیر گریه. مادرش او را در آغوش کشید و هر دو شادمان و مسروربودند. مادر از باتلر پرسید، "از کجا می‌دانستید که حالش خوب خواهد شد؟" باتلر گفت، "راستش را بخواهید نمی‌دانستم. امّا وقتی زمان جنگ پاهایم را از دست دادم، در آن میدان تنهای تنها بودم. هیچ کس آنجا نبود به من کمک کند مگر دخترکی ویتنامی. دخترک تلاش می‌کرد مرا به طرف روستایش بکشد و در آن حال به انگلیسی دست و پا شکسته‌ای زمزمه می‌کرد، "طوری نیست؛ زنده می‌مانی. من پاهای تو هستم. با هم از عهد? این کار بر می‌آییم." کلام محبّت آمیز او به روح و جانم امید بخشید و حالا خواستم همان کار را برای استفانی بکنم.

 

 

 

 


 


[ جمعه 92/2/20 ] [ 10:15 عصر ] [ ماندانا ] [ نظرات () ]


[ جمعه 92/2/20 ] [ 9:56 عصر ] [ ماندانا ] [ نظرات () ]

  

  
A wise man once sat in the audience & cracked a joke. 
All laughed like crazy. After a moment he cracked the same joke again and a little less people laughed this time. 
He cracked the same joke again & again, When there was no laughter in the crowd,  
he smiled and said  

"When u can"t laugh on the same joke again & again, then why do u keep crying over the same thing over and over again. 
 
 
یه مرد باهوش برای حضار جوک تعریف کرد ، حضار دیوانه وار خندیدند . بعد از چند لحظه دوباره همون جوک رو تعریف کرد . عده کمی از حضار دوباره خندیدند . دوباره و دوباره همون جوک رو تعریف کرد . زمانی که دیگه هیچیک از حضار نخندید او لبخند زد و گفت :
وقتی که نمی تونید به یک جوک بارها بخندید ؛ چطور برای یه مسئله بارها و بارها گریه می کنید .... !!!!!



[ جمعه 92/2/20 ] [ 9:52 عصر ] [ ماندانا ] [ نظرات () ]

سلام

حال همه ی ما خوب است

ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور

که مردم به ان شادمانی بی سبب میگویند

با این همه عمری اگر باقی بود طوری از کنار زندگی میگذرم

که نه پای اهوی بی جفت بلرزد و نه نه این دل ناماندگار بی درمان

 

 


[ جمعه 92/2/20 ] [ 4:5 عصر ] [ ماندانا ] [ نظرات () ]

در مهربانی همچون بارانی که در ترنمش علف هرز و گل سرخ یکیست


[ جمعه 92/2/20 ] [ 3:49 عصر ] [ ماندانا ] [ نظرات () ]

آنقــدر مــــرا سرد کـــرد؛

از خــــودش .. از عشـــق ..

کــه حـــالا بــه جـــای دلبستن ، یــــخ بستــه ام!

آهــــای !!! روی احســاســم پــا نگذاریــد ..

لیـــز می خوریــد !..


[ جمعه 92/2/20 ] [ 2:57 عصر ] [ ماندانا ] [ نظرات () ]

درباره وبلاگ

علاقه مند به طبیعت سفر هنر و ادبیات
موضوعات وب
آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 15
بازدید دیروز: 76
کل بازدیدها: 87109