سفارش تبلیغ
onUnload="window.alert('ممنون از بازدیدتون');">
سفارش تبلیغ
http://shabzade7.ParsiBlog.com
شخصی به خدا گفت: وقتی که سرنوشت را نوشتی پس چرا دعا کنم؟! خدا در جوابش گفت:از کجا میدانی که چه نوشتم؟ شاید نوشته باشم، هر آنچه دعا کند... 
قالب وبلاگ
لینک دوستان

لینک های مفید

یک نفر آمد صدایم کرد و رفت


با صدایش آشنایم کرد و رفت


نوبت اوج رفاقت که رسید


ناگهان تنها رهایم کرد و رفت


[ سه شنبه 92/2/24 ] [ 2:58 عصر ] [ ماندانا ] [ نظرات () ]
Hamtaraneh.com

 

 

 

 

 

 

 


[ دوشنبه 92/2/23 ] [ 4:59 عصر ] [ ماندانا ] [ نظرات () ]

+ گمشدم در سکوت این روز ها


بی صدا در راهم


همچون پرستو مهاجر


و همچون کبک سر به زیر در برف


باز هم سرجای اولم


و باز هم گمشدم در تلاطمات فکری


از ثانیه ها سیر شدم


و از سکوت این روز ها خاموش


دلم لک زده برای یک هم زبون


دلم لک زده برای فریاد کشیدن


برای شکستن شیشه سکوت


دلم برای باران خدا لک زده


شاید پاسخ تمام دلتنگی هایم


را در بارش باران بیابم


ای خدا ...


پس ببار باران را... 


 



[ دوشنبه 92/2/23 ] [ 4:53 عصر ] [ ماندانا ] [ نظرات () ]


از نظر گاندی هفت موردی که بدون

هفت مورد دیگر خطرناک هستند: 


1-ثروت، بدون زحمت

2-لذت، بدون وجدان

3-دانش، بدون شخصیت

4-تجارت، بدون اخلاق

5-علم، بدون انسانیت

6-عبادت، بدون ایثار

7-سیاست، بدون شرافت
 


این هفت مورد را گاندی تنها چند

 

روز پیش از مرگش بر روی یک تکه

 

کاغذ نوشت و به نوه‌اش داد

 

 

 

 

 

 

 

 

 



[ دوشنبه 92/2/23 ] [ 4:22 عصر ] [ ماندانا ] [ نظرات () ]

Join Gevo Group


Join Gevo Group

Join Gevo Group
Join Gevo Group

Join Gevo Group


[ دوشنبه 92/2/23 ] [ 3:23 عصر ] [ ماندانا ] [ نظرات () ]

خیابان دل

کوچه وفا

پلاک مهر و محبت

طبقه دوم قلب

 

 

 


[ دوشنبه 92/2/23 ] [ 3:2 عصر ] [ ماندانا ] [ نظرات () ]

 

مردی نابینا زیر درختی نشسته بود!


پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت:قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟»


پس از او نخست وزیر همین پادشاه نزد مرد نابینا آمد و بدون ادای احترام گفت:آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟‌


سپس مردی عادی نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد و پرسید:‌‌ احمق،‌راهی که به پایتخت می رود کدامست؟


هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد.


مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید:‌برای چه می خندی؟


نابینا پاسخ داد:اولین مردی که از من سووال کرد، پادشاه بود.


مرد دوم نخست وزیر او بود و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود.


مرد با تعجب از نابینا پرسید:چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟


نابینا پاسخ داد: «‌رفتار آنها ... پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد... ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که حتی مرا کتک زد. او باید با سختی و مشکلات

فراوان زندگی کرده باشد.»

 

 

 


 


[ دوشنبه 92/2/23 ] [ 2:59 عصر ] [ ماندانا ] [ نظرات () ]
 

من رسم دوستی ام مثل نان نیست که گرمش سر سفره دل باشد

 

و سرد و بیاتش سهم نمکی

 

چه گرمای حضورت

 

چه سرمای نبودنت

 

هر دو را دوست دارم...

 


 

 


[ دوشنبه 92/2/23 ] [ 2:44 عصر ] [ ماندانا ] [ نظرات () ]

سی‌ثانیه زمان کمی نیست
 

صد بار می‌شود پلک زد
 

شصت بار می‌شود گفت:


"دوستت دارم"

 

 



[ دوشنبه 92/2/23 ] [ 2:40 عصر ] [ ماندانا ] [ نظرات () ]

 

--


[ دوشنبه 92/2/23 ] [ 2:34 عصر ] [ ماندانا ] [ نظرات () ]

درباره وبلاگ

علاقه مند به طبیعت سفر هنر و ادبیات
موضوعات وب
آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 100
بازدید دیروز: 18
کل بازدیدها: 86466