بـا اینکـه میدانـم نمـی آیـی ولـی هـر صبـح
بـا عشـقِ دیـدار تـو بـر میخـیزم از بـستر
پیراهنــی از جـنس احسـاس تـو میپـوشـم
شـالـی بـه رنـگ چشـمهـایت میـکنـم بـر ســر
مـی ایستـم در آینـه ، میبینمت هـر روز
میخنـدی و حـال و هـوایـم میشـود بهتـر
میخنـدی و میگریـم و آرام میگـویـم :
بـی تــو چگونـه زنده باشـم من ؟ بگـو دیگـر !
مـن در خیـالـم با تـو عمـری زندگـی کـردم
مـن در خیـالـم، بـودنت را کـرده ام بـاور
هـر شـب میـان خوابهـایـم از لبـان تـو
زیبـاتـرین لبخنـدهـا را کـرده ام نـوبـر
در عشـق بازی در خـیالـم با تـو فـهمیـدم
گـرمـای آغـوش تـو یعنـی اوج شـهریـور
سـخت اسـت بـاور کـردنش امـا بـه غیـر از تــو
راهـی نـدارد رو به دنیـایـم کسـی دیگــر
سـخت اسـت بـی تـو، بـا تـو تنهـا زنـدگـی کـردن
این انتظـار کهنـه مـن را میکشـد آخـــر ...
. . .
آن چــیز که تنگ شده، دل است بــــرای "تــو" و جهـــان است بــرای "من"