سفارش تبلیغ
onUnload="window.alert('ممنون از بازدیدتون');">
سفارش تبلیغ
http://shabzade7.ParsiBlog.com
شخصی به خدا گفت: وقتی که سرنوشت را نوشتی پس چرا دعا کنم؟! خدا در جوابش گفت:از کجا میدانی که چه نوشتم؟ شاید نوشته باشم، هر آنچه دعا کند... 
قالب وبلاگ
لینک دوستان

لینک های مفید

http://ap2.persianfun.info/img/92/2/Namayeshe%20Ehsas%2013/20.jpg

آری از پشت کوه آمده ام...
چه می دانستم این ور کوه باید برای ثروت،حرام خورد؟!
برای عشق خیانت کرد
برای خوب دیده شدن دیگری را بد نشان داد
برای به عرش رسیدن دیگری را به فرش کشاند
وقتی هم با تمام سادگی دلیلش را می پرسم
می گویند: از پشت کوه آمده!

ترجیح می دهم به پشت کوه برگردم و تنها دغدغه ام سالم برگرداندن گوسفندان از دست گرگ ها باشد، تا اینکه این ور کوه باشم و گرگ!

 


[ دوشنبه 92/2/30 ] [ 1:36 عصر ] [ ماندانا ] [ نظرات () ]

http://ap2.persianfun.info/img/92/2/Namayeshe%20Ehsas%2013/16.jpg

دل ساده
برگرد و در ازای یک حبه کشک سیاه شور
گنجشک ها را
از دور و بر شلتوک ها کیش کن
که قند شهر
دروغی بیش نبوده است

حسین پناهی


[ دوشنبه 92/2/30 ] [ 1:35 عصر ] [ ماندانا ] [ نظرات () ]

باور کن ...

گاهی زندگی در دست هایی که از خودش گذشته تا تو را آرام کند

به تمام اتفاق های مانده و نمانده می ارزد .......

زندگی گاهی از هر طریقی می چسبد

وقتی کسی را داری که مرگ طبیعی با او را

به هر زندگی ِ غیر طبیعی ِ سرکش بدون او / ترجیح دهی ......

کسی با چشم های کشیده ...

که از هر بارانی که بی من / می آید می ترسد

 

 



[ دوشنبه 92/2/30 ] [ 1:33 عصر ] [ ماندانا ] [ نظرات () ]

اوضاع جهان را همه دیدیم و شنیدیم
پس در پی مطلوب دویدیدم و دویدیم

افسوس که چون نقش رخ دوست نجستیم
جز پرده پندار و خطا هیچ ندیدیم

بی نقش رخش منظره هستی موهوم
تصویر مجازی است که در آیینه دیدیم

پس در طلب دوست هم آیینه شکستیم
هم پرده ما و من موهوم دریدیم

از خویش گذشتیم و شکستیم و دراندیم
از دوست خودش را و خودش را طلبیدیم

آندم که شکست آیینه و پرده فرو شد
در دوست به جز خویشتن خویش ندیدیم....!!!


[ دوشنبه 92/2/30 ] [ 7:23 صبح ] [ ماندانا ] [ نظرات () ]
از : بهمن رافعی

کدامین چشمه سمّی شد که آب از آب می‌ترسد؟
که حتا ذهن ماهی‌گیر از قلّاب می‌ترسد؟

کدامین وحشتِ وحشی، گرفته روح دریا را
که توفان از خروش و موج از گرداب می‌ترسد

گرفته وسعت شب را غباری آنچنان مبهم
که چشم از دیدگاه و ماه از مهتاب می‌ترسد

شب است و خیمه ‌شب ‌بازان و رقص ِوحشیِ اشباح
مژه از پلک و پلک از چشم و چشم از خواب می‌ترسد

فغان زین شهر ِکج ‌باور، که حتا نکته ‌آموزَش
ز افسون و طلسم و رَمل و اسطرلاب می‌ترسد

طنین کارسازی هم، ز سازی بر نمی‌خیزد
که چنگ از پرده‌ها و سیم از مضراب می‌ترسد

سخن دیگر کُن ای بهمن! کجا باور توان کردن
که غوک از جلبک و خرچنگ از مرداب می‌ترسد؟





[ دوشنبه 92/2/30 ] [ 7:22 صبح ] [ ماندانا ] [ نظرات () ]

گاهی پروانه ها هم اشتباه عاشق می شوند . بجای شمع گرد چراغهای بی احساس خیابان میمیرند...!
گاهی پروانه ها هم اشتباه عاشق می شوند . بجای شمع گرد چراغهای بی احساس خیابان میمیرند...!


[ دوشنبه 92/2/30 ] [ 7:11 صبح ] [ ماندانا ] [ نظرات () ]

تنگی نفست رو ننداز گردن الودگی هوا

ببین کجا دلت گیر کرده....

 

 


[ یکشنبه 92/2/29 ] [ 4:20 عصر ] [ ماندانا ] [ نظرات () ]

 


در میان روزها از "روز دوم" بدم می‌آید...روز دوم بی‌رحم‌ترین روز است،
با هیچکس شوخی ندارد، در روز دوم همه‌چیز منطقی‌ست،

حقایق آشکار است و به هیچ وجه نمیتوان سر ِخود را شیره مالید...
مثلا روز اول مهر همیشه روز خوبی بود،

آغاز مدرسه بود و خوشحال بودیم،
اما امان از روز دوم.روز دوم تازه می‌فهمیدیم تابستان تمام شده است...

یا مثلا روز دوم بازگشت از سفر، روز اول خستگی در می‌کنیم،
حمام می‌کنیم، اما روز دوم تازه می‌فهمیم که سفر تمام شده است،

طبیعت و بگو بخند با دوستان و عشق و حال تمام شده است...
هرگاه مادر بزرگ نزد ما می‌آمد و یک هفته می‌ماند،

وقتی که بر میگشت ناراحت میشدیم،
اما روز دوم تازه می‌فهمیدیم
که "مادر بزرگ رفت" یعنی چه؟یا وقتی کسی از دنیا میرود،

روز اول خدا بیامرز است و روز دوم عزیز از دست رفته!!

و اما جدایی...روزِ اول شوکه‌ایم
و شاید حتی خوشحال باشیم که زندگی جدیدی در راه است...

تیریپ مجردی و عشق و حال ور می‌داریم،
اما دریغ از روز دوم، تازه می‌فهمیم کسی رفته...

تازه می‌فهمیم حال‌مان خوب نیست.تازه می‌فهمیم که تنهایی بد است...

باید روز دوم را خوابید...باید روز دوم را خورد...باید روز دوم را مُرد...

 

کیومرث مرزبان


 

 

 


[ یکشنبه 92/2/29 ] [ 4:7 عصر ] [ ماندانا ] [ نظرات () ]


من هیچ وقت در زندگی آدمی نبودم که قطعات شکسته ظرفی را با حوصله زیاد جمع کنم و به هم بچسبانم

و بعد خودم را فریب بدهم که این ظرف شکسته همان است که اول داشته ام .

آنچه که شکست شکسته و من ترجیح می دهم که در خاطره خود همیشه آن را به همان صورتی که روز اول بود حفظ کنم

تااینکه آن تکه ها را به هم بچسبانم و تا وقتی زنده ام آن ظرف شکسته را مقابل چشمم ببینم...!

بر باد رفته/مارگارت میچل




[ یکشنبه 92/2/29 ] [ 4:2 عصر ] [ ماندانا ] [ نظرات () ]

یه روز خدا یک گلی رو از بهشت به زمین فرستاد

به اون گفت روی زمین برای خود نقطه ای پیدا کن تا همون جا منزلگاه تو باشه.

گل از اون بالا منطقه ای رو دید زرد رنگ، سرزمین وسیع و پهناوری بود

پیش خود گفت من همین جا می مونم رو به خدا کرد و گفت: خدایا منو همین جا قرار بده

خدا گفت گلم اینجا مناسب تو نیست؛گل گفت خدایا خودت به من گفتی انتخاب کن

و من هم اینجا رو انتخاب کردم خدا گفت: نه همین که گفتم.

گل نالید که خدایا تو دلم آزردی چرا با من این کار رو کردی کره زمین می چرخید

  گل نظاره گر زمین بود ناگهان گل منطقه ای دید آبی رنگ آبی که از بالا برق زیبایی داشت

زیبایی و  رنگ آبی دل گل رو با خودش برد گل گفت خدایا من اینجا رو می خوام

خدایا من و همین جا پایین بزار خدا گفت گل من اینجا هم مناسب تو نیست

گل گفت خدایا چرا منو اذیت می کنی چرا به من سخت می گیری

تو دل منو گل آفریدی شکننده و عاشق و مدام دل عاشق منو می شکنی

چرا  چیزی که بهش دل میبندم  رو از من دور می کنی خدا گفت همین که گفتم.

و کره زمین باز چرخید گل گریه می کرد و با چشمان گریان به زمین نگاه می کرد

دلش گرفته بود  دوری اون دوتا سرزمین خیلی اذیتش می کرد

به طوری که از خدا آرزوی مرگ می کرد. دوست داشت منزلگاهی رو پیدا کنه

دیگه براش هیچی مهم نبود عشق مهم نبود، فقط یه چیز مهم بود

دیگه خسته شده بود دوست داشت سریع جایی رو پیدا کنه و توش منزل کنه.

ناگهان چشم گل به سرزمینی افتاد سبز و زیبا گل  فکر کرد

و گفت عجب جایی چقدر اینجا سبزه  مثل برگهام مثل ساقه ام

حتما اینجا جای منه خدا می خواسته من اینجا باشم

که نگذاشته  مکان قبلی بمونم آره بابا جای من اینجاست

گل  دل داده تر از گذشته شده بود رو به خدا کرد و گفت

خدایا فهمیدم چقدر دوستم داری تو همین رو می خواستی

خدایا منو اینجا قرارم بده زود باش دیگه طاقت ندارم خدا گفت

گل من اینجا هم مناسب تو نیست جای دیگه*ای رو انتخاب کن.

گل گریه کرد  گفت:خدایا چرا با من اینکار رو می کنی من گلم دل منو نشکن

خدایا من با تو قهر می کنم خودت برام جایی پیدا کن

تو برای خواسته  اهمیتی قایل نیستی خدا گفت:به من توکل می کنی ؟

گل گفت: هر کاری دوست داری بکن.

خدا دست گل رو گرفت و در تاریکی شب او را در جایی گذاشت.

گل از بس گریه کرده بود خوابش گرفت و ندید که خدا او را کجا گذاشت.

گل خواب بود که نوری ملایم به چشمش خورد آروم چشماش رو باز کرد

تا چشماش رو باز کرد  دونه های آبی خنک ریخت روی صورتش گل خیلی تشنه بود تشنه تشنه.

با قطره های آب تشنگیش رو بر طرف کرد با آب چشماشو شست

وقتی چشماش بازتر شد دید پیر مردی مهربان

گل رو نگاه می کنه گل اطرافشو نگاه کرد

خدا اونو گذاشته بود توی یه باغچه کوچک توی خونه یه پیرمرد تنها

پیر مرد خدا رو شکر کرد که گلی زیبا توی خونش در اومده

گل*های دیگه به گل تازه وارد سلام گفتن و از اون استقبال کردن.

گل عاشق رو به آسمون کرد

و به خدا گفت:خدایا منو توی این باغچه کوچک گذاشتی

من لیاقتم این بود یا اون سرزمین های قشنگی که دیدم

این بود اون سرزمینی که به من وعده داده بودی؟
خدا گفت:اولین جایی رو که دیدی

اسمش بیابان بود جایی که توش آب نیست

و خاکش داغه داغه تو اونجا بیش از چند دقیقه طاقت نمی آوردی و می مردی.

گل گفت :خوب اون سرزمین آبی چی بود


خدا گفت:اون قسمت دریا بود دریا پر آبه،آب شور تو اونجا خفه می شدی و می مردی.

گل گفت خدایا اون سرزمین سبز رنگ که هم جنس و رنگ خودم بود چی؟


خدا گفت:اسم اون سرزمین جنگله جنگل پر از درخت های بلند و تو هم رفته هست

تو گلی هستی کوچک که احتیاج به آفتاب داری

وجود اون درخت های بلند به تو اجازه نمی داد

که آفتاب بخوری تو بدون آفتاب خشک می شدی و می مردی.

گل گفت:اینجا کجاست؟


خدا گفت:اینجا باغچه کوچک پیرمردیه که به تو می رسه آبت میده،

کود برات می ریزه، مواظب حشره های موذی روت نشینه ...


گل گفت: خدایا پس چرا تو منو عاشق کردی چرا اونجاها رو به من نشون دادی؟


خدا گفت:همه اینها بخاطر این بود که بفهمی

و درک کنی که من چقدر تو رو دوست دارم

اگر از اول می آوردمت اینجا این قدر که الآن می دونی دوست دارم

اون موقع نمی فهمیدی من تو  دوست دارم که دلم نمی خواد تو سختی بکشی .

اگر توی صحرا می مردی صحرا هم از مرگ تو غمگین می شد و دل مرده می شد

من هم برای تو و صحرا این کار رو نکردم صحرای منم قشنگه پر از زیبایی هاست

اگر تو توی دریا می مردی هم دریا ناراحت می شد

هم ماهی های توی دریا تو خودت می دونی چقدر دریا قشنگه

 اگر توی جنگل می مردی جنگل از قصه دق می کرد و خشک می شد

اونوقت تمام حیوان ها هم می مردن حالا می بینی

من همه شما رو دوست دارم گل و دریا و صحرا و هر چیزی که توی دنیاست

همتون زیبا هستین و زیبا گل گفت خدایا منو ببخش

تو چقدر مهربون هستی و ما چقدر نادون

اما یه چیزی روی گل مونده بود رنگ گل از داغ عشق سرخ سرخ شده بود.

 

 

 



[ یکشنبه 92/2/29 ] [ 3:21 عصر ] [ ماندانا ] [ نظرات () ]

درباره وبلاگ

علاقه مند به طبیعت سفر هنر و ادبیات
موضوعات وب
آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 2
بازدید دیروز: 3
کل بازدیدها: 85979